زمان جاری : شنبه 15 اردیبهشت 1403 - 2:00 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 132
نویسنده پیام
mina_sams آفلاین


ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
حکایتهای اجتمایی وآموزنده
حکایت مرد کور و خبرنگار

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد::::
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 1 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
بازي صندلي


در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.
در مهد كودكهاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر.

* با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه.
* با اين بازي اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن.

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 2 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
اين كه ديگه خودكشي نداره !

ژاپن كه بودم يه روز دوشنبه رفتم سر كار. ديدم تو خيابون پر پليسه و شلوغه. وضع غير عادي بود. يه كم پرس و جو كردم ديدم يكي خودكشي كرده. البته اينقدر تو ژاپن خودكشي زياد بود كه ديگه خيلي جاي تعجب نداشت. فهميدم طرف مهندس پيمانكار ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان رو طبق قرارداد تحويل صاحب اش بده. روز جمعه ساختمان كارش تموم نشده بود. مهندس پيمانكار از صاحب ساختمان دو روز ، شنبه و يكشنبه مهلت مي خواهد كه ساختمان رو ساعت هشت روز دوشنبه ، اول روز كاري بهش تحويل بده تو اين ۴۸ ساعت مهندس و تيمش هر كاري مي كنند نمي توانند كارهاي نيمه تمام ساختمان رو تمام كنند و ساختمان رو آماده تحويل كنند. روز دوشنبه كه صاحب ساختمان براي تحويل خونه مياد با جسد حلق آويز شده مهندس پيمانكار مواجه مي شه. حالا نكته جالب اش مي دوني واسه من چي بود؟
اين ساختمان فقط نصب پريز برق و نظافت اش مونده بود! به دوستان ژاپني به تعجب گفتم اين چه آدمي بود. خب چرا خودكشي كرده براي همچين موضوع كوچكي! اين كه ديگه خودكشي نداره !
آنها با تعجب و دهان باز مرا نگاه مي كردند و مي گفتند: «خودكشي نداره؟ اين آينده شغلي اش به پايان رسيده بود. دو بار زير قولش زده! ديگه كسي بهش كار نميداد ...»

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 3 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
حکایت پیله پروانه


مردي يك پيله پروانه پيدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. يك روز سوراخ كوچكي در آن پيله ظاهر گشت مرد كه اين صحنه را ديد به تماشاي منظره نشست ساعتها طول كشيد تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلاي فراوان قسمتي از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بيرون بكشد.
پس از مدتي به نظر رسيد كه آن پروانه هيچ حركتي نمي كند و ديگر نمي تواند خود را بيرون بكشد. بنابراين مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند!
او يك قيچي برداشت و با دقت بسيار كمي آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از اين كار پروانه به راحتي بيرون آمد.
اما چيزهايي عجيب به نظر مي رسيد. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهايش چروكيده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهاي پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند اين بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنين اتفاقي نيفتاد.
در حقيقت پروانه ما باقي عمر خود را به خزيدن به اطراف با بالهاي چروكيده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند.
آنچه اين مرد با شتاب و مهرباني خود انجام داد سبب اين اتفاق بود. سوراخ كوچكي كه در پيله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه بايد اين تقلا را انجام مي داد تا مايع موجود در بدن او با فشار وارد بالهايش شود تا بالهايش شكل لازم را براي پرواز بگيرند.
بعضي مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداري سختي همان چيزي است كه ما در زندگي به آن نياز داريم. اگر خداوند اين قدرت را به ما مي داد كه بدون هيچ مانعي به اهداف خود برسيم آنگاه چنين قدرتي كه اكنون داريم نداشتيم.
اگر كسي دست شما را بگيرد ديگر پرواز نخواهيد كرد.نكته ديگر اين است كه محبت و عشق بايد با آگاهي همراه باشد

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 4 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
حکایت پس گربه کجاست؟

ک روز بهلول یک من ( سه کیلوگرم) گوشت خرید ، به خانه برد ، به زنش گفت : من امشب مهمان دارم این یک من گوشت را برای شام آنان کباب کن!
پس از رفتن او ، زنش بلافاصله گوشت ها را کباب کرد و چند نفر از خانم های همسایه را دعوت کرد و با هم کباب سیری خوردند.
شب وقتی بهلول به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت ، زن گفت: من در حال درست کردن آتش بودم که گربه آمد و تمام گوشت ها را برد و خورد!!
بهلول بدون درنگ رفت ، گربه را که در گوشه حیات نشسته بود گرفت : ترازویی آورد و گربه را وزن کرد. وزن گربه درست یک من ( سه کیلو ) بود. بهلول با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت :
اگر این گربه است پس گوشت کجاست؟
و اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 5 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
دو حکایت از بخیل بودن

خواجه و غلام بخیل

آورده اند که خواجه ای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که به هزار درجه از خواجه بخیل تر بود. روزی خواجه گفت : ای غلام ، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت : ای خواجه ، خطا گفتی. می بایست گفت : در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیک تر است. پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد.



گفت و گوی مرد بخیل با درم و دینار

بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ.

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 6 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
حکایت شاگرد و راهب

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "

پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "


دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 7 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
حکایت عیب کوچولوی عروس

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود


جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد


جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.


جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد


جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.


دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 8 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
حکایت امتحان و چرخ پنچره (طنز)

در حکایات اهل عمران (دانشجویان عمران) آورده اند که اندر دانشگاهی عالمی بود بس سخت گیر و سرد و گرم زمانه را چشیده ، که در علم عمران به لغایت تبحر و استادی رسیده و مریدانی بسیار که تنها اندکی از آنان از پس امتحانات مخ ترکان آن عالم بر آمدندی و آنان که امتحان را به سلامت سپری نمودندی و از آتش سوزان امتحان سربلند بیرون آمدند را 3 روز و 3 شب جشن و پایکوبی بود و اقوام و دوستان پیروزی ایشان را به سوزاندن خرمنی اسپند تحسین بگفتندی و دعای ترکیدن چشمان حسود را بر لب میروانندی. به روز امتحان عده ای از مریدان تنبل آن عالم که فرصت شب را به غنیمت نشمرده و خواب خوش را به مطالعه دروس ترجیح داده بودند ، از برای فرار از امتحان نقشه ای شوم از خودشان در کردندی تا به حیله ای امتحان را به تعویق اندازندی و نقشه چنین بودی که ساعتی چند پس از زمان شروع امتحان به سرای امتحان درآیندی و بهانه شان چنین باشد که در راه آمدن به سرای امتحان از بخت و اقبال بد چرخ اتوبوس حامل این مریدان پنچر شود و موجبات تاخیر حضور سر جلسه امتحان را فراهم آورد. و مریدان بنابر نقشه طراحی شده چنین کردندی و ساعتی پس از امتحان به سرای امتحان درآمدندی و ما الوقع فی مجاز را به آب تاب و جزییات فراوان به آن عالم گرانقدر عرضه نمودندی و چنین گفتند که ای استاد فرزانه اکنون که این تاخیر لا عن القصد بعمل آمده ما را فرصتی دیگر ده تا بر سر امتحان آییم و بر ما باشد که چنان از پس امتحان برآییم که دهان مردمان باز ماندی. آن عالم دانا در پاسخ فرمود اینک شما را فرصتی دیگر دهم تا بر سر امتحان درآیید و بدانید و آگاه باشید که امتحان ثانی بس سخت خواهد بود و اکنون روید و به مطالعه پردازید که هفت روز دیگر زمان آن امتحان باشد، مریدان نیز سرخوش از پیروزی کسب آمده به فراغت همچون مثال خر به مطالعه پرداختندی و روز امتحان با طیب خاطر و اطمینان از مطالعات گسترده چندین روزه به سرای امتحان در آمدندی و آن استاد اعظم هر یک را در گوشه ای از سرای جای داد و چنین فرمودی که اکنون شما را تنها یک سئوال دهم و آن کسان که پاسخ آن سئوال به درستی بنویسند نمره شان بیست باشد و آن دیگران کسان را صفر ، مریدان نیز که چندین روز را به فراغت به مطالعه پرداخته بودندی شادمان از اینکه مجبور به پاسخ گویی به چندین سئوال نیستندی قبول دعوت نمودند و سئوال آن عالم بزرگ چنین بود: کدام چرخ اتوبوس پنچر بود؟

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 9 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
حکایت (زنها واقعا چه چیزی می خواهند؟)

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد.

اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.

آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد،و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.

سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟

این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.

اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:

از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار…

او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.

بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد

که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد

چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.

پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند

پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!

آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.

پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت

تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.

او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.

از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.

سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

پاسخ پیرزن جادوگر این بود:

” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.

به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است

و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.

ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما، چه چهره ای منتظر او بود؟

زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود را به جای پیر زن دید !

لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟

زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟

زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”

لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.

اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!

یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟

انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود…:

لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.

با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،

چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد… احترام گذاشته بود.



دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :