زمان جاری : پنجشنبه 03 خرداد 1403 - 8:38 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



mina_sams آفلاین



ارسال‌ها : 83
عضویت: 15 /6 /1390
محل زندگی: رویاها
تشکرها : 27
تشکر شده : 22
پاسخ : 5 RE حکایتهای اجتمایی وآموزنده
دو حکایت از بخیل بودن

خواجه و غلام بخیل

آورده اند که خواجه ای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که به هزار درجه از خواجه بخیل تر بود. روزی خواجه گفت : ای غلام ، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت : ای خواجه ، خطا گفتی. می بایست گفت : در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیک تر است. پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد.



گفت و گوی مرد بخیل با درم و دینار

بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ.

دوشنبه 09 آبان 1390 - 10:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :